ماییم و نوای بی نوایی ؛ بسم الله اگر حریف مایی



اولین بار که به این مکان رفتم 21سالم بودسال90؛به اسرار یکی از دوستان دانشگاهیم،بعد از امتحانات دی ماه ترم اول توی دانشگاه؛حال احوالم زیاد مناسب نبود مثل بقیه بچه ها مشکلات درسی,خانوادگی,همین مشکلات روزمره رو میگم؛که فکرو مشغول خودش میکنه,آخرشم میفهمی خیال و توهم بوده,ارزشش نداشته اصلا فکرت مشغولش بشه,خلاصه بعد از مشورت باخانواده ,یکبار امتحانش ضررنداره راهی اولین سفر با راهیان نور شدم,سفر به جنوب کشور استان خوزستان,از جبهه و جنگ فقط در حد تصاویر تلویزیون توپ تانک خمپاره توی ذهنم بود,و با عرض شرمندگی گاهی اوقاتم جنگ نقد میکردم که اصلا چرا جنگ؟فرق مردن توی جنگ با مردن معمولی چیه؟

داخل راه گرمای هوا از یک طرف,حرفهای کلیشه ای دوستان وراویان ازطرف دیگه خستم کرده بودند,بعضی موقعها بهشون میخندیم که بابا چی میگید!!اینم یک جنگ بوده مثل بقیه جنگها که توی

دنیا اتفاق افتاده,تا اینکه رسیدیم به دوکوهه,از همینجا روند زندگیم تغییرکرد,آخه یک پسر امروزی بودم دنبال مدهای امروزی,خیلیم خودشیفته بودم


بچه هایی که قبلا اومده بودند,توضیحاتی برام داده بودند,ولی شنیدن کی بود مانند دیدن,البته بهم گفته بودند اینجا غرورها شکسته میشه,تکبرها شکسته میشه,واقعا همینطوریم هست بدون اغراق میگم,............اگر بپرسی دوکوهه کجاست، چه جوابی بدهیم؟ بگوییم دوکوهه پادگانی است در نزدیکی اندیمشک که بسیجی‌ها را در خود جای می‌داد و بعد سکوت کنیم؟ پس کاش نمی‌پرسیدی که دوکوهه کجاست، چرا که جواب گفتن به این سؤ‌ال بدین سادگی‌ها ممکن نیست. کاش تو خود در دوکوهه زیسته بودی که دیگر نیازی به این سؤ‌ال نبود. اگر آنچنان بود، شاید تو هم امروز با ما به دوکوهه می‌آمدی؛بعد ازبازدید کم کم فهمیدم نه بابا اینجام میشه فکر کرد....‌‌ای دوکوهه، تو را با خدا چه عهدی بود که از این کرامت برخوردار شدی و خاک زمین تو سجده‌گاه یاران خمینی شد؟ و حال چه می‌کنی، در فراق پیشانی‌هایشان که سبب متصل ارض و سما بود، و آن نجواهای عاشقانه؟.....

راه افتادیم سمت شلمچه در همین حدمختصر بگم قطعه ای از بهشته,هویزه محل شهادت سیدحسین علم الهدی جزئ دانشجویان تراز اول دانشگاه,دهلاویه محل شهادت دکتر چمران حتما میدونید دکتر چمران چه رتبه علمی توی دانشگاههی غربی داشته...

رسیدیم به طلاییه...


نمیتونم  چیزی بیان کنم ,یعنی در حد شهدا نیستم,واقعا از همه شهدا خجالت میکشم,از سبک زندگیشون,نوع نگاهشون به دنیا,رفتارهاشون,درس خوندنشون...

بقیه اش میسپارم به شهید اهل قلم(شهیدمرتضی آوینی):


طلائیه با من سخن بگو

طلائیه محل شهادت سردار خیبر شهید همت، برادران باکری و قطع شدن دست شهید خرازی است و عملیاتهای مهم بدر و خیبر در آن واقع شد اولین خاکی بود که عراق گرفت و آخرین خاکی بود که رها کرد!

قدم به قدم خاک طلائیه خون شهیدی ریخته شده و تو نمیتوانی جایی قدم بگذاری و با اطمینان بگویی اینجا کسی شهید نشده! پس خلع نعلین میکنی و پابرهنه بر خاک مقدسی قدم مینهی که فقط ملائکه می دانند آنجا شهیدان با خدا چه سودایی کردند...


طلائیه چه حس غریبی داری... دلم برایت تنگ می شود...

طلائیه!
با من سخن بگو و پرده از رازی بردار که سالها تو و خدای تو شاهد آن بوده اید.
طلائیه!
چقدر غمگینی. آن روز سرافراز و امروز سر به زیرانداخته ای. با کسی سخن نمی گویی و سکوت پیشه کرده ای. اما سکوت تو بالاترین فریاد است و خفتگان را بیدار می کند و بیداری را در رگهای انسانهای به ظاهر زنده می ریزد. اینجا همه از سکوت تو می گویند و من از سکونتی که در تو یافته ام و تا امروز چقدر از تو و نفس های طیبه ات، از تو و از رازهای سر به مهرت، از تو و مردان بی ادعایت که مس وجود را به طلای ناب شهادت معامله کردند، دور بوده ام. چه احساس حقیری است در من که توان شنیدن قصه های پرغصه ات را ندارم.
طلائیه!
می گویند، اینجا جایی است که شهیدان حسین وار جنگیده اند و من از بدو ورود به خاک پاکت، تشنگی را در تو دیده ام و انتظار اهالی خیام را به نظاره نشسته ام اینجا، چقدر بوی حنجره های سوخته می آید و چقدر دستها تشنه وفایند.
طلائیه!
من در این سرزمین حتی به قمقمه های عطشان سلام می دهم و سراغ عباس های تشنه لب را از آنان می گیرم . مگر می توان سالک عاشورا بود و تشنگی را فراموش کرد و از کنار حلق های شعله ور بی تفاوت گذشت.
طلائیه!
من با تمام وجود در تو جاری می شوم تا در میان نیزارها و نیزه شکسته ها، سرهای ستاره گون برادرانم را به دامن گیرم و برایشان از زخم بگویم، از اسارت، از تنهایی، از غربت، از…


طلائیه!
از فراز همه روزهایی که بر تو گذشت بر من ببار و تشنگی این دل در کویر مانده را فرونشان. می خواهم در تو جاری شوم، می خواهم رمز شکفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه های زخمی تو چه دلهایی که آشیان نکرده اند.
طلائیه!
می گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی که در پی لیلای شهادت در بیابانهای زخم خورده طلائیه مجنون شد. من امروز آمده ام ردپای او را تا افق های بی نهایت و در امتداد عشق جست وجو کنم. اینجا عطر او لحظه ها را پرکرده است و دستهایش هنوز مهربانی را منتشر می کند.
طلائیه!
من از سکوت راز آلودت درسها آموخته ام! با من سخن بگو!!!

 در کنار انواع کتابها که بیشترشون وهم و خیالاته بهتره زندگی نامه شهدا رو هم بخونیم..

خیلی تاثیر داره ...امتحان کردم

  • mohamad.jamal

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">